رمان احساس من فصل 1
بهش نگاه می کنم با خونسردی ذاتیش به من خیره شده باید سعی کنم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم سعی می کنم خونسرد باشم با دست به صندلی جلوی میزم اشاره می کنم -بفرمایید بشینید خدایی نکرده ممکنه خسته شید دستشو از توی جیبش در میاره و با خنده محوی رو لبش میشینه روی صندلی ارسان-باید این با ادب شدن تاریخی جنابعالی رو تو گینس ثبت کرد -امرتونو بفرمایید جناب دکتر ارسان-مزاحمتون شدم خانم مهندس تا بدونم کی قرار محضر رو بزارم خودمو به اون راه زدم و با خنده کجی روی لبم گفتم:محضر واسه چی ؟؟؟ ارسان هم خنده کجی روی لبش اورد و با تمسخر گفت:اخی.... می دونم ...می دونم این باخت شما بدجوری تو روحیتون تاثیر منفی گذاشته ولی چاره ای نیست غزاله خانم بعضی وقتا ادم باید باخت رو قبول کنه زندگیه دیگه با جدیت روی صندلیم صاف نشستم و انگشتمو به سمتش گرفتم -من با جنابعالی هیچ قبرستونی نمی یام پوزخند زد ارسان-مگه دست خودته یادت که نرفته امضا کردی قول دادی نمی تونی به همین راحتی زیرش بزنی - این عادلانه نیست ارسان-می خواستی وقتی داشتی برای پنجاه درصد سهم من دندون تیز می کردی به این چیز ها فکر کنی -حالا من اون موقع جو زده شده بودم یه غلطی کردم خندید ارسان-اصولا یا ادم غلطی نمی کنه یا اگه کرد پاش وایمیسه -ببین ارسان .... حرفمو قطع کرد ارسان-ارسان نه و اقای شریف لطفا تو حرف زدنتون دقت کنید با حرص گفتم:ببین اقای شریف ما هنوز نمی تونیم درباره شکست یا پیروزی محصول اظهار نظر کنیم از روی صندلیش بلند شد ارسان-واقعا دیوونه ای یا خودتو زدی به دیوونگی خانم مهندس.....این محصول تو بازار شکست خورده و به خاطر ندونم کاری احمقانه جنابعالی محصولات دیگه ما داره پاسوز کیک پرتقالی مزخرف جنابعالی میشه با لحن طلبکارانه ای گفتم: -تو باید اون موقع جلوی منو می گرفتی ؟ ارسان-یادت رفته چقدر غره بودی هرچی بهت می گفتم هرچی برات دلیل می اوردم قبول نمی کردی یه گوشت در بود یه گوش دیگه ات دروازه اون مردک کشوری هم که دائم پشتت در می اومد من چیکار می تونستم بکنم -خب ...خب حالا حالا گذشته ها گذشته اصلا اصلا من بچگی گردم تو بیا اقایی کن .....بیا بی خیال شرط شو ارسان-یادت که نرفته قراردادمون به درخواست خودت محضری شده و الان هم نمیشه کاری کرد ... بسیار خوب فکر کنم دیگه بحث کردن بس باشه نگاهی به ساعت مچیش انداخت بسیار خوب از الان تا 24 ساعت دیگه دفترو خالی کنید امیدوارم فرداشب همچین ساعتی که اومدم تو این اتاق دوباره باهاتون رو به رو نشم چون اونوقت مجبورم قانونا اقدام کنم از روی صندلیم بلند شدم و به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم و با لحن دلجویانه بهش گفتم -خواهش می کنم ارسان این کارخونه همه زندگی منه خواهش می کنم تو تصمیمت تجدید نظر کن ببین هرکاری بگی انجام می دم به جز گذشتن از سهمم تورو خدا با زندگیم بازی نکن (باید غرورمو زیر پا می ذاشتم)التماست می کنم ارسان با حسرت بهم نگاه کرد ارسان-کار دنیا رو می بینی یه روز من التماست می کردم حالا تو داری التماسم می کنی ....از قدیم راست گفتن از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری... متاسفم خانم مهندس برای این حرفا خیلی دیر شده شب خوبی داشته باشی به طرف در رفت به دنبالش حرکت کردم -خواهش می کنم ارسان توروخدا ارسان بی اعتنا به التماس های من از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید همونجا وایساده بودم سرمو انداخته پایین و با پام رو ضرب گرفته بودم قدرت اینکه برگردم سرجامو نداشتم بعد از چند لحظه درباشتاب باز شد سرمو به سرعت بلند کردم دوباره خودش بود حالت جدید تو صورتش بود دوباره چه نقشه ای داشت ارسان-چون دلم برات سوخت یه پیشنهاد برات دارم که اگه قبول کنی جایگزین شرطمون میشه مشکوکانه پرسیدم:چه شرطی ؟ ارسان-حدس بزن چشمامو محکم بهم فشار دادم تا عصبانیتمو سرکوب کنم پسره بیشعور تو این وضعیت 20 سوالی راه انداخته -میشه بری سر اصل مطلب ارسان-می بینم که بدرقم حالت گرفته است -میشه خواهش کنم حرف اصلیتو بزنی ارسان-بسیار خوب حرف اصلیم این که با من ازدواج کن تا من بیخیال شرطمون بشم اب دهنمو قورت دادم اصلا نمی فهمم منظورش از این کار ها چیه ارسان-خب؟ -تو که می گفتی منو فراموش کردی چی شد حالا نظرت عوض شده ؟ ارسان-خب راستش یه زمانی دوست داشتم بعد از اون بلایی که سرم اوردی فراموشت کردم و راستش الان تنها حسی که بهت دارم ....تنفره ....راستش خیلی دوست دارم انتقام تک تک لحظه های زندگیمو که تو تلف کردی ازت بگیرم می خوام تموم اذیت هاتو جبران کنم با ترس گفتم: - معلومه چی داری می گی ؟ لبخند زد ارسان-هیچی فقط گفتم اگه این کارخونه رو خیلی دوست داری با من ازدواج کن -من ....من باید فکر کنم ارسان-ساعت 12 شب منتظرم اگه اس ام اس دادی یعنی پیشنهاد ازدواج رو قبول کردی اگرم که اس ام اس ندادی یعنی جونت و احساست بیشتر از کارخونه برات مهمه و پیشنهاد رو رد می کنی در ضمن اگه 1 دقیقه هم عقربه از 12 گذشت و اس ام اس ندادی یعنی قبول نکردی پس حواست باشه راس 12 منتظرتم نه یه خورده این ور نه یه خورده اون ور تر فعلا هم خداحافظ دوباره از اتاق بیرون رفت با شانه هایی افتاده به طرف صندلی رفتم که تا چند دقیقه پیش روش نسته بود نشستم و سرمو و بین دو دستم گرفتم بعد از چند لحظه دوباره در با شتاب باز شد فکر کردم حتما دوباره خودشه که صدای شاد انا تو گوشم پیچید انا-سلام عرض شد بانو سرمو بلند کردم -تو اینجا چیکار می کنی انا-عجب استقبال گرمی اومد و رو به روم نشست انا-چیه قیافت تو همه -انا بدبخت شدم انا-چی شده اتفاقی افتاده؟؟؟ -بدبخت شدم انا-خفم کردی بگو دیگه ؟؟؟ با بغض گفتم:همش ...همش به خاطر اون کیک پرتقالی مزخرفه انا- اه اه مرده شورتو ببرن عوضی ترسوندیم گفتم حالا چی شده خب قرار نیست که همه محصولات یه کارخونه بترکونه اصلا نشد که نشد فدای سرم که نشد یعنی الان تو به خاطر همین غمبرک زدی -کاش فقط همین بود بابا یه غلطی کردم حالا انگار خر تو گل موندم انا-مثلا چه غلطی سکوت کردم انا-تو که دوباره خفه خون گرفتی بگو دیگه بابا دارم سکته می کنم - من با ارسان سر این کیک پرتقالی مزخرف شرط بندی کرده بودم که اگه تو بازار جواب داد ارسان خان سهمشو به من واگذار کنه به من اگر هم محصول شکست خورد من سهممو واگذارکنم به اون حالا هم اون برده و من باید سهممو تمام و کمال واگذار کنم بهش انا-ای بابا حالا همینطوری زبونی یه چیزی گفتید دیگه چیزی که بلنده دیوار حاشا بزن زیرش این که دیگه کاری نداره -مشکل همینه دیگه نمی تونم بزنم زیرش انا- اخه واسه چی؟ -اخه...اخه بدبختانه قراردادمون محضری شده انا با تعجب به من خیره شد انا-تو چه غلطی کردی... دختره خر نفهم احمق بیشعور.... معلوم هست چه خاکی ریختی تو سرت حالا می خوای چه غلطی بکنی -نمی دونم....نمی دونم....نمی دونم انا-د اخه دختر نفهم تو اون کله پر از گچ تو نباید یه جو عقل باشه می دونی چه غلطی کردی تو نمی دونی ارسان از تو کینه داره نمی دونی منتظر فرصته تا زهرشو بریزه نمی دونستی دنبال بهونس تو هم صاف بهونه رو گذاشتی تو دامنش -حالا من چیکار کنم ؟؟؟ انا- حالا خودش چی میگه ؟؟؟ -خودش که می گه یا تا فردا اینجا رو تخلیه کن یا ... انا-یا چی؟ -یا باهاش ازدواج کنم انا-یا قمر بنی هاشم شما دوتا چه مرگتونه دوباره ....تو که یه وقت قبول نکردی -گفتم باید فکر کنم امشبم ساعت 12 باید بهش خبر بدم انا-یه وقت خر نشی بهش جواب مثبت بدیا -واسه چی؟ انا-تازه می گی واسه چی نمی دونی ازت کینه داره نمی دونی می خواد حالتو بگیره نمی دونی اگه دستش بود خفت می کرد یادت نیست چه ضربه ای بهش زدی.... یادت نیست نزدیک بود بکشیش .....ببین غزاله نمی خوام بترسونمت ولی من داداش خودمو خوب می شناسم می خواد اذیتت کنه خر نشی یه وقت قبول کنی یهو می زنه می کشتت -نمی تونم از کارخونه بگذرم انا-زندگی رو برات جهنم می کنه -وقتی پای کارخونه وسط باشه برام مهم نیست انا-پاک عقلتو از دست دادی نه؟ -خب تو می گی چیکار کنم انا-از کارخونه بگذر -نمی تونم انا-پس باید از زندگیت بگذری -راه دیگه ای ندارم انا-نمی شه از بهرام کمک بگیری -نمی شه اون خودش این روزا تو فرانسه به اندازه کافی با زنش درگیری داره انا- وا... من نمی دونم این زندگی خودته خودت باید دربارش تصمیم بگیری ولی سعی کن منطقی باشی اتیش عشق ارسان الان جاشو به یه کوه سرد و یخ نفرت داده من دیگه بایدبرم منو باش اومدم باهام بریم بیرون شام بخوریم پاک اشتهای منم کور کردی خداحافظ -ای بابا پس کی هواپیماشون می شینه ....من موندم بابا چرا انقدر زود مارا کشوند اینجا بابا هنوز ننه و باباشون نیومدن اون وقت ما مثل خوشحال ها اینجا نشستیم نه به اون موقع که برای استقبال از عمویینا اخرین نفر اومدیم نه به حالا که برای استقبال از دوتا غریبه انقدر زود اومدیم بهرام همونطوری که با موبایلش ور می رفت شانه ای بالا انداخت بهرام-من چه می دونم چرا سر من غر میزنی -خسته شدم دوساعته این جا سرکاریم )انقدر غر نزن عزیزم ( بابا بود چند تا ابمیوه تو دستاش بود و داشت به من و بهرام نزدیک می شد -بابا خسته شدم بابا-بیا اینو بخور یکم سرحال شی بهرام-ما هم که بوقیم اینجا نشستیم... خوش به حال بعضی ها نازشون چه خریدار داره -حالا نمی خواد از حسودی بترکی مگه نمی بینی بابا واسه تو هم خریده بهرام با خوشحالی سرشو از توی گوشیش بلند کرد و وقتی ابمیوه ها رو دید رو به بابا گفت:زنده باد مرد بزرگ بابا کنارمون نشست و مشغول خوردن ابمیوه شدیم بابا- ببینید بچه ها شما که می دونید من و شریف از قدیم الایام با هم رفیق بودیم مادر خدابیامرزتون با نبات خانم دوست صمیمی بودن شما اون موقع خیلی بچه بودید یادتون نمی یاد از وقتی مادرتون فوت کرد رابطه این دوتا خانواده کمتر و کمتر شد تا اینکه دیگه کلا قطع شد همون موقع ها هم شریف سه تا بچه هاشو فرستاد خارج پیش برادرش و وقت نشد شما بچه ها با هم اشنا شید البته اون سه تا کاملا منو می شناسن و اون چند باری هم که من رفتم انگلیس می رفتم پیش اونا خیلی دوست داشتم دخترشونو برای بهرام بگیرم ولی خب قسمت نشد حالا انشاا... فرصتی پیش بیاد ..... بهرام حرف بابا رو قطع کرد بهرام-بله انشاا... یه فرصتی پیش بیاد(با دست به من اشاره کرد ) این ترشیده رو بچپونیم بهشون -بهرام به خدا بلند میشم می زنم..... بابا-بچه ها شریف زنش دارن می یان هم من هم بهرام به پشت سرمون نگاه کردیم بله جناب شریف و ملکه شون تشریف فرما شدن نمی دونم چرا زیاد از این نبات خانم خوشم نمی یاد نه که بد باشه ها نه اتفاقا خیلی هم مهربونه ولی یه جوریه خیلی حرف میزنه بابا به سمتشون رفت بهرام هم از جاش بلند شد و پوست ابمیوه ها رو توی سطل اشغال ریخت و رو به من گفت:چرا نشستی پاشو دیگه -اه اه باز دوباره این نبات خانم پیداش شد وای بهرام اصلا حوصلشو ندارم اقای شریف و نبات خانم اومدن به سمتمون نبات خانم تا چشمش به من خورد همچین منو بغل کرد و فشارم داد که احساس کردم الان از حال می رم نبات-وای ماشاا... ماشاا... بزنم به تخته روز به روز خوشکل تر میشی غزال جون کی میشه من ترو کنار پسرم ببینم عزیز دلم اولش از تعریفش نیشم تا بنا گوش باز شد ولی بعدش وقتی اسم پسرشو اورد خندمو جمع کردم بهرام زیر زیرکی پوزخند شد منم برای اینکه از حرف های نبات خانم راحت شم با اقای شریف سلام و احوالپرسی کردم همون موقع بالاخره بعد از این همه تاخیر اعلام کردن بالاخره هواپیمای فرزاندان خاندان شریف تمرگید روی زمین خداروشکر که این نبات خانم تا فهمید پسران برتر از گلش اومدن دست از سر کچل من برداشت و رفت بابا و اقای شریف هم به دنبالش رفتن بهرام ولی کنار من ایستاد بهرام-نمی دونی وقتی از دست این نبات خانم حرص می خوری چقدر بامزه میشی -اقا بهرام میشه شما اظهار نظر نفرمایید بهرام-نخیرررررر.......نمی دونم حالا تورو واسه کدومشون می خواد واسه ارتین یا اون یکی ارسان -میشه حرف نزنی بهرام- شانس نداریم که چی میشد خواهرشونم باهاشون می اومد بلکه بخت ماهم باز شه -بهرام انقدر حرف مفت نزن چش سفید مگه تو خودت نامزد نداری بهرام-اون که تهرانه الانو بچسب -واقعا که بهرام-اونجارو به جایی که اشاره کرد نگاه کردم دو تا پسر تقریبا هم قد با یه دختر که کمی ازشون کوتاه تر بود به طرف نبات خانم و اقای شریف و بابا رفتن و هرکدوم تو بغل یکی جا گرفتن بهرام-این دوتا که زن نداشتن ببینم نکنه انا خواهرشونه -تو ازکجا می دونی بهرام-می دونم دیگه - خاک به سرم نگاه کن دختر رو چه جوری رفته تو بغل بابا بهرام-ببین تورو خدا این خارجیها چطور فرهنگ مارا زیر پاشون له می کنن من که روم نمیشه به این صحنه نگاه کنم -گمشو نیست تو خودت بلد نیستی بهرام-معلومه که بلد نیستم تو درباره اقا داداشت چی فکر کردی ببینم تو تا حالا پسر پاک تر از من تو زندگیت دیدی ؟؟؟ -می گم ولی بهرام اون پسره هست پالتو قهوه ای تنشه بهرام-خب اینا که دوتاشون پالتوهاشون شکل همه -اون که عینکیه بهرام-خب؟ -خیلی جنتلمنه خیلی خوشم اومد ازش ببین شاید بخوام به پیشنهاد نبات خانم درست و حسابی فکر کنم بهرام-این چه وضعه حرف زدنه نمی دونی من غیرتیم -اره خیلییییییی اصلا من کشته همین غیرتتم اق داداش بعد از چند لحظه بالاخره همه از بغل هم بیرون اومدن همون موقع بهرام دست منو گرفت و به طرف اونا کشوند حالا که نزدیک تر میشدیم قیافشون واضح تر می شد نه واقعا جنتلمن بود وقتی رسیدیم با هم سلام کردیم اقای شریف با دست به دو بچه هاش اشاره کرد شریف-معرفی می کنم پسرام ارتین و ارسان )بعد به سمت اون دختر اشاره کرد)و ایشون هم دخترم انا که قرار بود چند وقت دیگه بیاد (بعد هم به من و بهرام اشاره کرد)ایشون هم اقا بهرام و غزال خانوم منو انا همدیگرو بغل کردیم و پسرا هم به هم دست دادن و ابراز خوشبختی کردن بعد از اون همون خوشتیپه که فهمیدم اسمش ارتینه دستشو به طرفم دراز کرد ارتین-پس اون غزال خانومی که مامان انقدر ازش تعریف می کرد شمایید لبخند زدم و دستمو تو دستش گذاشتم و لبخند شدم نگاهم به اون یکی افتاد نمی دونم چرا این اخماش تو همه اصلا چرا اینطوری به من نگاه می کنه خیلی رسمی سلام کرد و من هم مثل خودش جوابشو دادم بعد از اینکه از فرودگاه بیرون اومدیم چون نزدیک ساعت 3بود به پیشنهاد بهرام رفتیم رستوران توی رستوران انا کله منو به کار گرفت وا... ما شنیده بودیم ایرانی های که می رن اونور اروم و سربه زیر می شن حالا چطور انا اینطوری در امده خدا داند بابا و اقای شریف هم که طبق معمول بحث بازار صادرات واردات راه انداخته بودن نبات خانم هم داشت تو گوش اون برج زهرمار حرف میزد ارتین و بهرام هم که خنده بازار راه انداخته بودن بعد از چند دقیقه ارتین اروم به انا گفت:انا جون جاتو با من عوض می کنی عزیزم انا- وا واسه چی؟ ارتین-هیچی فقط یه چند لحظه می خوام غزال خانمو ازت قرض بگیرم یه نگاه به بهرام انداختم تا ببینم بالاخره غیرتش می جوشه یا نه که دیدم نه خیر تازه از اینکه انا کنارش میشینه خیلی هم خوشحاله انا جاشو با ارتین عوض کرد حالا ارتین کنار من و انا هم کنار بهرام نشسته بود ارتین-ماشاا... ماشاا... شما چقدر خوش جذابید با تعجب بهش نگاه کردم -ببخشید!!!! ارتین-منظورم این که ...این که خیلی چهره زیبایی دارید شبیه این نقاشی های مینیاتورید -بله مرسی از تعریفتون ارتین-تعریف که نیست واقعیته بعد از چند لحظه دوباره به ارومی گفت:غزال خانوم می تونم یه سوال ازتون بپرسم ؟؟؟ -بفرمایید؟ ارتین-شما خدایی نکرده یه وقت از ارسان بد عنق ما که خوشتون نیومده ؟ -چطور؟؟؟ ارتین-اخه می دونید مامان تعریف شما رو خیلی واسه ارسان کرده همین الانم فکر کنم در گوشش داره از شما میگه فکر کنم یه چیزایی تو سرشه مشکوکانه بهش نگاه کردم -مثلا چه چیزایی؟ ارتین –مثلا مثلا خیلی دوست داره شما و ارسان رو کنار هم ببینه ای بخشکی شانس پس این نبات خانم منو واسه ارسان خانش می خواد اه اه همین دیگه من اگه شانس داشتم اسمم شانس علی بود بگو نمی شد حالا منو واسه این ارتین جذاب و دختر کش بخواد ارتین وقتی سکوت منو دید با لحنی نگران پرسید:پس خوشتون اومده به سرعت گفتم: چی چی رو خوشم اومده شما هم مثل مامانت می بری و می دوزی نفس عمیقی کشید ارتین-پس خداروشکر بعد از چند لحظه دوباره پرسید:می تونم یه سوال دیگه بپرسم -شخصیه؟ ارتین-خب...خب یه جورایی اره -میشه نپرسید خیلی بهش برخورد خودشو به بی خیالی زد ارتین-باشه هرجور میلتونه زیاد هم مهم نبود .................................................. .................... با صدای در از فکر بیرون اومدم مش صفر بود مش صفر-خانم شما که هنوز اینجایید ساعت هفته نمی خواید برید؟ -اصلا نفهمیدم کی ساعت شد هفت خانم ضیایی هم رفته مش صفر-بله فکر کنم 1 ساعتی میشه رفتن -خیلی خوب الان می رم مش صفر-راستی خانم مهندس اقای کشوری هم بیرون منتظرتونن -کشوری اینجا چیکار می کنه؟ مش صفر-نمی دونم خانم -خیلی خوب الان می یام کیفمو و سوییچ ماشینمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم کشوری با دیدن من به طرفم اومد کشوری-سلام خانم سازگار -سلام شما اینجا چیکار می کنید کشوری-راستش می خواستم درباره یه مسئله مهم باهاتون صحبت کنم -درباره چی؟ کشوری-محصول جدید کارخونه یعنی کیک پرتقالی -خب؟ کشوری-راستش من پاک گیج شدم اصلا سابقه نداشته همچین اتفاقی بیافته نمی دونم چرا اینجوری شده اصلا انگار هیچی سرجاش نیست محصولا هم که دائم دارن مرجوع می شن و رقبا هم که بهونه افتاده تو دستشون -نمی دونم وا... چی بگم کشوری-باید یه جلسه فوری بگیریم -باشه واسه بعد من باید برم خیلی خسته ام خداحافظ کشوری-خداحافظ از کارخونه بیرون اومدم سوار ماشینم شدم و راه افتادم دوباره فکرم دور و بر گذشته چرخید. .................................................. ....... دروغ چرا از ارتین خوشم می اومد نمی دونم شاید برای این بود که ارتین هم خوشکل بود هم خوشتیپ از همه مهم تر خوش اخلاق هم که بود چی از این بهتر دقیقا یه هفته بعد پدرشون یه جشن بزرگ به افتخار برگشتنشون توی خونشون گرفت منم که تازه امتحانای دانشگاهمو داده بودم و بدم نمی اومد یه خورده خوش بگذرونم وقتی رسیدیم از دیدن اون همه ماشین ترس برم داشت چه غلغله بازاری راه انداخته بودن وقتی رفتیم داخل اقای شریف و نبات خانم به سمتمون اومدن نبات خانم دوباره با دیدن من شروع کرد به زدن حرفای تکراری که چه می دونم وای چه خوشکل شدی یا کی میشه تو رو کنار پسرم ببینم همین مزخرفات اما خداروشکر با اومدن انا دست از سرم برداشت با انا احوالپرسی گرمی کردم حقیقتا خیلی ازش خوشم می اومد بدمم نمی اومد یه خورده از ارتین برام حرف بزنه انا منو برد تو اتاقش تا لباسامو عوض کنم یه نگاه به اتاقش انداختم انا وقتی نگاهمو دید گفت:هنوز وقت نکردم یه فکری به حال دکور اینجا کنم کمکم می کنی؟؟؟ -اره چرا که نه وقتی مانتومو در اوردم و تیپمو دید با تعجب گفت:وا تو چرا تیپ اسپرت زدی -راستش تو لباس شب راحت نیستم انا-به حق چیزای ندیده و نشنیده با نگرانی پرسیدم:خیلی ضایع است؟ انا-نه بابا بی خیال شوخی کردم خیلی هم بهت می یاد یه جورایی مثل این دختر بچه های هفت هشت ساله شیطون شدی -حالا این تعریف بود یا انتقاد انا-هردو بیا بریم بیرون که امشب می خوام حسابی بهت خوش بگذره با هم از اتاق بیرون اومدیم و به سمت سالن رفتیم صدای موزیک بد جور روی اعصابم بود -می گم انا جون دیسکو راه انداختید ؟ انا-چی نمی شنوم بلند تر گفتم:می گم دیسکو راه انداختید انا-نه ....واسه چی؟؟؟؟ -چرا اینجا اینجوریه انقدر شلوغه این صدای موزیک هم که ادمو کر می کنه انا-چه می دونم وا... تز های ارسانه دیگه می دونی عاشق مهمونی های شلوغ و پر از هیجانه -بله بفرمایید عاشق بی بند و باریه انا-چیزی گفتی؟ -نه بابا با خودم بودم ولی خوبیش اینه اینجا تاریکه کسی هم کاری به لباس من نداره انا-چی؟ با صدای بلند گفتم:هیچی بابا هیچی انا منو رو یکی از صند لی ها نشوند انا-من برم جلوی مهمونا الان می یام -باشه برو انا-چی؟ -هیچی برو برو انا دستی برام تکون داد و رفت با چشم دنبال بهرام و بابا گشتم ولی پیداشون نکردم بعد از چند لحظه چشمم به ارتین افتاد که داشت به سمت من اومد یه کت و شلوار تنگ سورمه ای تنش بود موهاشو هم کمی حالت داده بود ارتین –اجازه هست بشینم کنارتون ؟؟؟ -خواهش می کنم راحت با شید ارتین-سلام -سلام ارتین-خوبید؟ -بله خیلی ممنون ارتین-بهتون که خوش می گذره؟ -راستشو بخواید نه؟ خندید ارتین-راستش به منم خوش نمی گذره زیادی شلوغ شده یه جورایی شده مثل اش شله قلمکار همه چی در هم برهمه .... اگه سردتون نمی شه می خواید بریم تو حیاط -فکر خوبیه باز تحمل سرما خیلی بهتر از این شلوغیه از جا بلند شدم و با ارتین به سمت حیاط حرکت کردیم قبل از اینکه از سالن خارج بشیم چشمم به ارسان افتاد که چند تا دختر دور و برش حلقه زده بودن و ارسان هم نیشش تا بنا گوش باز بود پس خیلی هم بد عنق نیست به موقعش خیلی هم اهل بگو بخند هست فقط واسه ما اخماشو تو هم می کنه ارتین منو به گوشه ای از حیاط برد با دیدن یه تاب بزرگ با خوشحالی به طرفش دویدم و نشستم روش ارتین هم اومد و کنارم نشست با گرچه هنوز صدای موزیک می اومد ولی خب زیاد اذیت نمی کرد به ارومی تاب می خوردیم ارتین به من خیره شده بود ارتین-چه عجیب شما مثل بقیه خانم ها نه زیادی ارایش کردید نه کفش پاشنه بلند پوشیدید و نه لباس شب -خب شاید درست نباشه دختری به سن من برای همچین مراسم هایی تیپ اسپرت بزنه ولی راستش من تو لباس شب و با کفش پاشنه بلند خیلی اذیت می شم ارتین-چه عجیب اولین باره می بینم یه دختر همچین نظری داره -می تونم یه سوال بپرسم ارتین-حتما -راستش وقتی انا بهم گفت اقا ارسان از اینجور مراسم ها خوشش می یاد خیلی تعجب کردم اصلا باورم نمی شد اقا ارسان اینجوری باشه حقیقتش بیشتر فکر می کردم این که این مراسم این شکلی باشه درخواست شما بود ولی مثل اینکه اشتباه می کردم ارتین-اره خب اشتباه کردید البته نه شما تقریبا همه این اشتباه رو می کنن می دونید ارسان از بچگی همین طوری بوده یا خیلی ساکته یا خیلی شلوغ حد وسط نداره -درست بر خلاف شما ارتین-خب اره من یه خورده متعادل ترم ....خب من به سوال شما جواب دادم حالا می تونم همون سوالی رو که توی رستوران می خواستم ازتون بپرسم و شما نذاشتید رو مطرح کنم -یعنی انقدر سوالتون انقدر مهمه ارتین- فکر کن اره حالا بپرسم؟؟؟؟ -خب اگه انقدر مهمه بفرمایید ارتین-تو زندگی شما کسی که بهش علاقه داشته باشید وجود داره؟؟؟؟ -براتون مهمه؟؟؟ ارتین-راستشو بخوای اره خیلی مهمه -و چرا؟ ارتین-خب ...نمی دونم یه جورایی از وقتی دیدمت بدجور به دلم نشستی به خصوص چشمات الحق که خوب اسمی روت گذاشتن چشمات کپی چشمای اهوئه..... راستش من به عشق تو یه نگاه اعتقادی نداشتم ولی الان راستش دارم بد رقم بهش ایمان می یارم (بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت)حالا نمی خوای جوابمو بدی اهو خانم ببینم کسی تو زندگیت هست ؟؟؟ بهش نگاه کردم نا خود اگاه گفتم:نه نیست ارتین-چه خوب .....راستش من دیشب با مادرم حرف زدم اولش زیاد خوشحال نشد نمی دونم شاید به خاطر ارسان ولی امروز صبح با ارسان حرف زد می تونم حدس بزنم ارسان بهش چی گفته اولش مامان یه خورده رفت تو هم ولی بعد با خوشحالی از پیشنهادم استقبال کرد حالا فقط نظر تو می مونه با کنجکاوی پرسیدم:اقا ارسان چی به مادرتون گفتن ؟؟؟ ارتین با شک نگاهی به من انداخت ارتین-چرا می خوای بدونی؟؟؟؟ -همینطوری محض کنجکاوی ارتین- باشه اگه فقط محض کنجکاویه می گم ......می دونید ارسان دوست دخترشو تو یه تصادف وقتی خودش پشت فرمون بود از دست داد از اون موقع کلا از این رو به اون رو شد ه بیشتر خودشو با پارتی های شبانه مشغول می کنه تا زیاد به اون اتفاق فکر نکنه ارسان در کل ادم پیچیدیه...... خب حالا اگه کنجکاویتون درباره ارسان برطرف شد می تونم بپرسم نظر شما درباره من چیه؟ همون موقع سر و کله انا پیدا شد وقتی ما رو دید با حرص گفت:نگاه کن تورو خدا ملت و عالم و ادم دارن دنبال شما می گردن اون وقت شما دوتا نشستید اینجا درد دل می کنید بعد به طرف من اومد دستمو گرفت و از روی تاب بلندم کرد همونطور که منو به می کشوند رو به ارتین گفت:پاشو تو هم بیا همه دارن دنبالت می گردن وقتی کمی ار ارتین دور شدیم با شیطنت گفت:می بینم که داری واسه ی داداشم تور پهن می کنی ببینم خبریه ؟؟؟ لبخند زدم ........ با صدای بوق ماشین پشت سرم متوجه چراغ سبز شدم و به راه افتادم بی حوصله ماشین رو گوشه خیابون متوقف کردم سرمو روی فرمون گذاشتم .................................................. .................................................. ........... وقتی خونه برگشتیم ساعت حدودای 2 شب بود برای همین مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم خودمو روی تخت انداختم چشمام کم کم داشت گرم میشد که صدای موبایلم بلند شد با بی حالی برش داشتم -بله؟ (سلام اهو خانم( از جا پریدم صاف روی تخت نشستم (تحویل نمی گیری؟) -اقا ارتین شمایید ؟ (نکنه منتظر کسه دیگه ای بودی) -نه منتظر کسی که نبودم ولی یه جورایی تعجب کردم شما شماره منو از کجا اوردید ؟ (اصولا دست یابی به هیچ چیز تو دنیا برای ارتین شریف سخت نیست به خصوص پیدا کردن شماره کسی که بهش علاقه پیدا کرده .... راستی خواب که نبودی؟؟؟ ) -نه تازه داشتم می خوابیدم .....خب حالا چی باعث شده شما این وقت شب به من زنگ بزنید ؟؟؟ ارتین-دوتا چشم مثل چشمای اهو لبخند زدم ارتین-نمی خوای چیزی بگی ؟؟؟ -حرفی برای زدن ندارم ارتین-خیلی خوب اگه تو حرف نداری من دارم راستش زنگ زدم تکلیفمو بدونم ... می خوام بدونم اجازه هست توی همین دو سه روز برای خواستگاری مزاحمتون شیم؟؟؟ -اخه...اخه... ارتین-حرفتو بزن راحت باش -خب فکر کنم شما بهتره با بابام صحبت کنید با خنده گفت :پس از طرف عروس خانم اوکیه دیگه اره؟؟؟ -اره چند روز بعد ارتین با خانوادش اومدن خواستگاری بابا مخالفتی نداشت اما بهرام چندان راضی به نظر نمی رسید قرار شد یه مراسم نامزدی ساده برگزار کنیم و زمان عقد به 1 ماه بعد موکول شد مراسم نامزدی تو خونه پدر ارتین برگزار شد و بر خلاف میل من مراسم نامزدی هم شکل و شمایلی مثل مهمونی قبلی به خودش گرفت باز هم مهمونی به سلیقه ارسان برگزار شد اینبار مهمونی خیلی شلوغ تر از قبل شد و این مسئله منو به شدت ناراحت کرده بود از اینکه می دیدم ارسان هرکاری دلش می خواد می کنه و هیچکسی مخالفتی باهاش نمی کنه عصبی می شدم توی سالن سرد و خشک کنار ارتین نشسته بودم ارتین-چیزی شده غزال ؟؟؟....چرا اینطوری شده ؟؟؟چرا اخمات توهمه؟؟؟ -ارتین مگه قرار نبود یه مراسم ساده باشه تو نمی دونی من از مراسم های شلوغ بدم می اد ارتین-خب اره ولی ارسان اینطوری دوست داشت -ارسان ارسان همش ارسان بس کن دیگه ارتین-خیلی خوب حالا چرا انقدر ناراحتی امشب که نباید ناراحت نباشی اهو خوشکله ارسان بهمون نزدیک شد کت و شلوار سفید پوشیده بود و دوباره کلش داغ کرده بود ارسان-بابا چرا نشستید بلند شید یه خورده برقصید پاشید بابا تنبل بازی در نیارید با حرص گفتم:همون شما دارید می رقصید بسه ارتین-راست می گه بلند شود ارتین از جاش بلند شد و دستمو گرفتو منو هم بلند کرد رفتیم وسط سالن با اومدن ما وسط سالن صدای جیغ و سوت بلند شد کمی که با هم رقصیدیم سر و کله دختر خاله ارتین پیدا شد اسمش شیلا بود نمی دونم چرا اما از همون دقیقه اول خشم و دشمنی اشکاری رو توی چشماش دیدم ارتینو از من جدا کرد و با هم مشغول رقص شدن خواستم برگردم سرجام که ارسان جلوم ظاهر شد تا به خودم اومدم دیدم تو بغلشم و دارم باهاش می رقصم ارسان-خوشحال به نظر نمی یای زن داداش اتفاقی افتاده تصمیم گرفتم درباره شیلا کمی کنجکاوی کنم -اقا ارسان یه سوال این شیلا خانم رابطه خاصی با ارتین داشته ؟؟؟ ارسان-خودت چی فکر می کنی -من دارم از تو می پرسم اگه می خواستم فکر کنم که دیگه مزاحم وقت شریف جنابعالی نمی شدم ارسان-از خود ارتین بپرس -پس یه چیزی بینشون هست نه ؟؟؟؟ ارسان-بی خیال این حرفا ها رو راستی از مراسم خوشت اومد؟؟؟ حال کردی نه ؟؟؟مطمئنم هیچ وقت به خوابتم نمی دیدی همچین مراسمی برای نامزدیت برگزار شه ....بالاخره تو الان عروس خانواده شریف صاحب بزرگترین کارخونه تولیدات لبنی -اشتباه گرفتی اقای محترم اینجا تلویزیون نیست که داری تبلیغ می کنی ارسان-تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد می رقصی -کارت دعوت نفرستاده بودم واستون خواستم ازش جدا شم که محکم تر بغلم کرد ارسان-از من بدت می یاد نه؟؟؟ -اره درست فهمیدی ازت متنفرم ارسان-راست گفتن از قدیم دل به دل راه داره -از نظر من تو یه ادم گند دماغ و مغرور و خوش گذرونی که نصف عمرش تو پارتی گذشته ..... ارسان-از نظر منم تو یه دختر لوس و ناز پرورده ای که زیادی ننرش کردن -ولم کن کن می خوام برم بشینم دستشو از دور کمرم باز کرد نگاهی به ارتین انداختم گرم رقصیدن با شیلا بود با عصبانیت برگشتم سرجام بالاخره بعد از چند دقیقه ارتین دل کند و برگشت سرجاش -خوش گذشت؟؟؟ ارتین-دوباره چی عصبیت کرده عزیزم -رک و پوست کنده بگو رابطه تو با شیلا چیه؟؟؟ ارتین-بهت که گفته بودم دختر خالمه -اره جون خودت فقط دختر خالته خندید ارتین-حالا چرا حرص می خوری عزیزم -منو چی فرض کردی ارتین ؟؟؟ ارتین-یه اهوی خوشکل -الکی نپیچون راستشو بهم بگو ارتین-خب راستش مامان خیلی دوست داشت من و شیلا و باهم ازدواج کنیم -اتفاقا خیلی هم به هم میاید ارتین-باز که تو عصبی شدی....گفتم مامانم می خواست نه من -ولی مثل اینکه تو هم همچین بدت نمی یاد ازش همچین محکم بغلش کرده بودی که مبادا از دستت فرار کنه ارتین-چرا همه چیو قاطی می کنی خب رقص بود دیگه یه رقص معمولی مثل رقص تو با ارسان ....ای بابا اخماتو باز کن دیگه بابا ناسلامتی امشب یکی از بهترین شب های زندگیمونه چرا اینطوری می کنی بزار به هردومون خوش بگذره ....حالا اشتی دیگه چیزی نگفتم ارتین-ببین اگه نبخشی اون وقت یهو می بینی زد به سرمو جلوی همه بغلت کردم و به زور مجبورت کردم باهام اشتی کنی جوابی ندادم ارتین-خیلی خوب خودت خواستی تا خواست از جاش بلند شه دستشو گرفتم و گفتم :خیلی خوب بابا اشتی روز ها گذشت و به تازیخ عقد نزدیک می شدیم و من خوشحال تر از همیشه بودم شاید هیچ وقت حتی به ذهنمم نمی رسید همه چیزی اونطوری بهم بریزه تقریبا 10 روزی تا عقدمون مونده بود ساعت حدودای 11 بود من کم کم داشتم می رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شماره ارسان بود -بله؟ صدا زیاد واضح نبود یکی پشت تلفن داشت نفس نفس می زد موزیک پر سر و صدایی پخش می شد )الو ...غزال خانوم(..... -بفرمایید )ارسانم( با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده اقا ارسان )ارتین....ارتین( با نگرانی پرسیدم -ارتین چیزی شده ؟؟؟ معلوم بود داره به سختی حرف می زنه ) نهههههه.....ببینم پیش ....پیشششش شمااا نیست( -نه اینجا نیست چرا به گوشیش زنگ نمی زنید )خاموشه( -شما حالتون خوبه قطع شد سریع شماره ارتینو گرفتم بله خاموش بود برای ارسان نگران بودم شمارشو گرفتم بر نمی داشت خواستم قطع کنم که بالاخره جواب داد -الو اقا ارسان )سلام خانوم( -سلام میشه گوشی رو بدید به ارسان )شما چیکارشید( -زن داداشش )خانم دستم به دامنت ارسان از حال رفته حالش اصلا خوب نیست من نمی دونم باید چیکار کنم راستش شوهرتون گوشی رو بر نمی داره من هم می ترسم به مامان و باباش زنگ بزنم نم دونم باید چیکار کنم) -این صدای چیه داره می یاد دارم کر می شم اصلا شما کجایید )راستش اینجا مهمونیه یعنی تولده ارسان نمی دونم چی شد یهو حالش بد من رامبد دوستشم الان نمی دونم باید چیکار کنم( -ادرسو بده من الان می یام پسره سریع ادرسو داد سریع لباسامو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم بهرام و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلوزیون نگاه می کردن بهرام-کجا این وقت شب؟؟؟ حالا بیا درستش کن حالا به اینا چی بگم نمی دونم چی شد که یهو از دهنم پرید:ارتین حالش بده زنگ زد برم پیشش بهرام-یعنی چی این وقت شب لازم نکرده برو تو اتاقت بابا-چی چی رو بره تو اتاقش برو بابا جان برو به نامزدت برس -فقط بابا یه وقت به مامان باباش نگید اونا نمی دونن بهرام-یعنی چی اونا نمی دونن مگه خونه خودشون نیست -نه ...می دوونید تو ماشینش حالش بد شده اصلا معلوم نیست من این دروغ ها رو از کجا می یارم ...امشب به اندازه تمام عمرم دروغ گفتم بهرام-صبر کن منم حاضر شم باهات بیام با صدای بلند گفتم:نههههههههه نمی خواد گه احتیاجی بود زنگ می زنم خداحافظ قبل از اینکه فرصت اعتراضی به بهرام بدم از خونه بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم تو راه دوبار شماره ارتینو گرفتم ولی همچنان خاموش بود خداروشکر زیاد دور نبود وقتی رسیدم دوباره به شماره ارسان زنگ زدم پسره گفت الان می یاد جلوم صدای موزیک خیلی بلند بود بیچاره همسایه ها پسره اومد با هم رفتیم داخل وقتی پا تو سالن گذاشتم تازه فهمیدم چه خبره به پسره با طعنه گفتم:مطمئنی اینجا فقط تولد و یه وقت خدایی نکرده پارتی نیست )خانم خواهش می کنم ارسان حالش خیلی بده الان وقت این حرفا نیست( با پسره از پله ها بالا رفتیم یه لحظه ترس برم نداشت خاک برسم نکنه یه وقت نقشه دارن من احمق چرا به همین سادگی پا شدم اومدم اینجا حسابی ترسیده بودم ولی وقتی یاد لحن ارسان پشت تلفن افتادم ترسو کنار گذاشتم اون نیاز به کمک داشت پسره درو باز کرد رفتم داخل ارسان روی تخت خوابیده بود پیراهنشو دراورده بودن دستمو به صورتش زدم اتیش بود رو به پسره با عصبانیت گفتم:چی خورده ؟ )به خدا نمی دونم......توروخدا یه کاری کنید) -خیلی خوب ببینم چیکار می تونم بکنم به سختی نفس می کشید یه ان نفس کشیدنش قطع شد ذهنمو متمرکز کردم تو کلاس فوریت های پزشک بهم یاد داده بودن همچین موقعی باید چیکار کنم تموم اعتماد به نفسمو جمع کردم دهنمو به سمت دهنش بردم باید بهش تنفس مصنوعی می دادم و گرنه می مرد دهنمو روی دهنش گذاشتم بعد چند بار روی قفسه سینه اش فشار دادم خواستم برای اخرین بار بهش تنفس مصنوعی بدم دهنمو روی دهنش گذاشتم که یهو در شکسته شد صدای آژیر پلیس تو گوشم پیچید با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرمو از روی فرمون برداشتم و شیشه رو پایین کشیدم افسر بود (مشکلی پیش اومده خانم) -نه چی مشکلی؟ )خیلی بد جا توقف کردید لطفا حرکت کنید ( -باشه چشم ماشینو روشن کردم و راه افتادم بلاخره بعد از یه ترافیک اعصاب خورد کن به اپارتمانم رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم بالا درو باز کردم مثل همیشه دلم از تنهاییم گرفت اره راستی راستی خیلی تنها بودم بدون اینکه لباسمو دربیارم رفتمو و روی مبل نشستم به عکس بابا که حالا یه ربان مشکی روش بود نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود روی مبل دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره به اون روز ها برگشتم ............................................ (غزاله سازگار بیا بیرون اومدن دنبالت) از جا بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم من بین اینا چیکار می کردم ناگهان احساس ترس از واکنش بابا و بهرام و ارتین تمام وجودمو گرفت ولی من که کاری نکرده بودم من باید قوی باشم من فقط داشتم به ارسان کمک می کردم خدایا تو که خودت شاهدی من باید محکم باشم به همراه مامور زن به راه افتادم کمی بعد جلوی یه در ایستادیم درو باز کرد و منو برد داخل تا پامو گذاشتم داخل نگاهم به بابا و بهرام و ارتین افتاد بهرام به محض دیدن من اومد جلو و محکم کشید تو گوشم بهرام-این بود جواب ما اره.....(فریاد زد)اره بغضم ترکید -به خدا دارید اشتباه می کنید دوباره زد تو گوشم بهرام-که ارتین تو ماشینش حالش بد شده اره؟ افسری که پشت میز نشسته بود سری از روی تاسف تکون داد افسر-اخه دخترم شما دیگه چرا شما که خودتون نامزد دارین... ماشاا... خانواده ای به فهمیدگی دارید شما چرا باید تو همچین مجالسی شرکت کنید -بابا چرا نمی فهمیدید دارید اشتباه می کنید بابا ارسان داشت می مرد ارتین با عصبانیت از جاش بلند شد و به طرفم اومد دستشو تهدید گونه تکان داد و با فریاد گفت ارتین-اسم اونو نیار اسم اونو نیار -ارتین.... ارتین-هیچی نگو هیچی نگو بابا-بسه دیگه بلند شید بریم افسر-قبلش دختر خانمتون باید تعهد بدن -تعهد ....مگه من چیکار کردم من تعهد نمی دم چون کار اشتباهی نکردم بهرام با عصبانیت دستمو گرفت و به طرف میز بردم بهرام-تا نزدم دندوناتو تو دهنت خورد کنم امضا کن با خونسردی گفتم:من امضا نمی کنم بهرام دستشو برد بالا که بابا اومد جلو و مانعش شد بابا-امضا کن -ولی.... داد زد بابا-امضا کن بالاخره تسلیم شدم و امضا کردم بعدش بابا دستمو گرفت و همراه خودش کشوند بیرون از پاسگاه بیرون اومدیم بابا منو به سمت ماشینش برد ارتین و بهرام هم به دنبالمون می اومدن وقتی به ماشین رسیدیم بابا درو باز کرد بابا-برو داخل ارتین-اقای سازگار اجازه می دید من بیارمش ؟؟؟ بابا-اخه.... بهرام-بزار راحت باشه بابا شاید بخواد برای اخرین یه چیز هایی به این بگه بهرام حتی حاضر نبود اسممو بگه بابا سوییچ ماشینو تو دست ارتین گذاشت و خودش و بهرام هم ازمون دور شدن فرصت خوبی بود باید برای ارتین توضیح می دادم باید از اشتباه درش می اوردم ارتین-سوار شو سوار شدم چند لحظه بعد ماشین ازجاش کنده شد باید شروع می کردم -ارتین ارتین-نمی خوام چیزی بشنوم -ارتین ولی... ارتین-هیچی نگو هیچی نمی خوام هیچی ازت بشنوم هیچی هیچی ...گفتنی هارو پلیسی که تو اتاق گرفتتون بهم گفته..... اگه الان اینجایی به خاطر این نیست که توضیح بدی برای اینه که اخرین حرفامو بشنوی .....بد کردی هم به من هم به خودت بد کردی بد.....لعنتی تو که ارسانو دوست داشتی چرا منو بازی دادی لعنتی مامان که از همون اول می خواست بیاد خواستگاری تو برای ارسان دیگه لازم به این کار ها نبود.... می دونی وقتی شنیدم وقتی شنیدم تو بغل اون برادر نامردم گرفتنت دلم می خواست بمیرم می فهمی می فهمی می خواستم بمیرم ولی ولی دیگه مهم نیست تو دیگه واسه من مردی هم تو هم اون نا برادر بازم خداروشکر به موقع شناختمت فقط به خدا واگذارت می کنم -ارتین چرا نمی ذاری.... فریاد زد:هیچی نمی خوام بشنوم هیچی پس خفه شو از اون همه بی پناهی دلم گفت و اینبار با صدای بلندی زدم زیر گریه نمی دونم چقدر گذشت که توقف کرد ارتین-پیاده شو به بیرون نگاه کردم -این جا کجاست ارتین-همون جایی که به ارسان عزیزت می رسی و لازم نیست قایمکی بری تو بغلش و ببوسیش پیاده شو هیچ کاری نکردم ارتین-مگه کری ....می گم پیاده شو لعنتی وقتی دید کاری نمی کنم خودش پیاده شد و اومد سمتمو دروباز کرد و بازومو گرفت و کشوندم به طرف خودش با دیدن تابلو محضر ازدواج نکنه بخوان ....وای نه خدا .....یخ کردم نه نه نباید اینطوری تمام شه -ارتین به خدا ارسان داشت می مرد من فقط می خواستم بهش کمک کنم می فهمی (فریاد زدم)می فهمی جلوی در بهرام و بابا منتظرم بودن ارتین منو داد دست بهرام و خودش رفت ولی قبلش از رفتنش یه ان تو چشمام خیره شد حلقه اشک رو تو چشماش دیدم .بهرام دستمو گرفت و منو از پله ها بالا برد وقتی رسیدیم هلم داد دا خل محضر دار با دیدن من سری از روی تاسف تکون داد بهرام دوباره اومد دستمو گرفت و بردم تو یه اتاق با دیدن ارسان با اون صورت زخمی و خونی زبونم بند اومد منو کنارش نشوند سرم به دوران افتاده بود نمی دونم چقدر گذشت صدای عاقد تو گوشم پیچید نمی دونم چی شد که احساس کردم دنیا جلوم سیاه شد. چشم که باز کردم همه جا تاریک بود کمی طول کشید تا همه چیز رو به خاطر بیارم بازداشتگاه محضر صورت داغون ارسان .... یعنی الان کجام کمرم خشک شده بود به سختی روی تخت نشستم به دست چپم نگاه کردم خبری از انگشتری که نبات خانم شب خواستگاری از من برای ارتین دستم کرده بود نبود دلم می خواست از اتاق برم بیرون و ارسان پیدا کنم و بکشمش پسره کثافت تمام زندگیمو خراب کرد ای ارتین بی انصاف حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه پس این بود همه عشق و علاقش بهرامو بگو بگو مگه تا حالا از من خطایی دیده بودی که اینطوری باهام رفتار کردی . درباز شد تاریک بود نمی دیدم کیه چراغ رو روشن کرد جلوی چشممو گرفتم تا نور اذیتم نکنه ولی بعد سریع دستامو از روی چشمام برداشتم ارسان روبه روم ایستاده بود تا خواستم چیزی بگم لیوانی که دستش بود رو جلوم گرفت ارسان-بیا اینو بخور به سختی از تخت بلند شدم روبه روش ایستادم تمام صورتش کبود بود تمام قدرتمو جمع کردم و خوابوندم تو گوشش دستشو روی صورتش گذاشت معلوم بود حسابی دردش گرفته ارسان-چرا می زنی؟ فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی ها چرا بهشون نگفتی لعنتی چرا بهشون حقیقتو نگفتی ارسان-اول بیا اینو بخور بعد حرف می زنیم زدم زیر دستش لیوان با صدای بلندی شکست دوباره فریاد زدم -چرا بهشون نگفتی عوضی کثافت ها چرا نگفتی؟ ارسان-مگه به تو مهلت دادن حرف بزنی که به من مهلت بدن تا جون داشتم کتکم زدن من اصلا نفهمیدم چی شد اصلا اصلا تو برای چی اومدی اونجا ها واسه چی؟ -واسه اینکه جون یه ادم انگلو نجات بدم می فهمی واسه خاطر توی عوضی که همه زندگیم به گند کشیدی ارسان-می دونم رامبد بهم گفت داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی به خدا به خدا خیلی سعی کردم از سوتفاهم بیرونشون بیارم حتی رامبد هم خیلی تلاش کرد براشون توضیح بده ولی ولی نمی دونم اون افسری که دیده بودمون چی بهشون گفته بود که حتی حاضر نشدن حرفامو بشنون دوباره با تمام قدرتم تو گوشش زدم ارسان-مگه من مقصرم که منو میزنی پسره بی شرف تازه میگه مگه من مقصرم به طرفش هجوم بردم یقشو گرفتم که با سوزش وحشتناکی که کف پام احساس کردم روی زمین افتادم خرده شیشه توی پام رفته بود و پام داشت خون می اومد ارسان وقتی پامو دید با ترس کنارم نشست خواست پامو بگیره که فریاد زدم:به من دست بزنی خفت می کنم بی توجه به فریادام پامو گرفت که با عصبانیت به طرفش حمله کردم و موهاشو توی دستم گرفتم و کشیدم ارسان پامو ول کرد سعی کرد موهاشو از توی چنگم بیرون بیاره ارسان-ولم کن وحشی -پسره بیشعور می کشمت می کشمت زندگیمو خراب کردی زندگیتو داغون می کنم عوضی درد عمیقی که کف پام احساس کردم باعث شد موهاشو ول کنم و دوباره پاهامو بگیرم سعی کردم خورده شیشه ها رو از توی پام بیرون بیارم ارسان-نکن دست نزن دست نزن ممکنه زخمت عمیق تر شه بزار الان من می یام از اتاق بیرون رفت بعد از چند لحظه با یه سری وسایل توی دستش برگشت نشست کنارم ارسان -دستتو بردار برنداشتم ارسان-بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر چقدر می خوای بزن تو گوشم و موهامو بکش ولی الان بزار کمکت کنم دستمو برداشتم خورده شیشه ها رو بیرون کشید و مشغول ضدعفونی کردن و پانسمان شد اروم گفتم:حالا من باید چیکار کنم جوابی نداد دوباره فریاد زدم -مگه کری ؟ با صدای ارومی گفت:نمی دونم خودمم نمی دونم -من باید باهاشون حرف بزنم ارسان-فکر کردی باور می کنن مثل اینکه نمی فهمی من تورو باهم رو تخت اونم وقتی داشتی بهم تنفس مصنوعی می دادی گرفتن می فهمی اونا فکر می کنن من وتو داشتیم همدیگرو می بوسیدیم ؟ دوباره با عصبانیت موهاشو تو دستم گرفتم ارسان-ولم کن دیوونه گفتم بزار پاتو پانسمان کنم بعد هر غلطی می خوای بکنی بکن موهاشو ول کردم و زدم زیر گریه - اخه اخه چرا من چرا باید به من همچین تهمتی بزنن منی که تاحالا پامم کج نگذاشتم همش به خاطر وجود نحس توئه... تو بابام و برادرم و نامزدمو که انقدر دوستم داشت ازم گرفتی ارسان-انقدر دوست داشت که نذاشت از خودت دفاع کنی به نظرم ارتین بیشتر از اون که دوست داشته باشه بهت شک داشته فریاد زدم -خفه شو به تو هیچ ربطی نداره عوضی اینبار جوابی بهم نداد بعد از چند دقیقه کارش تموم شد ارسان-پانسمان پات تموم شد اینجا هم زیاد راه نرو تا بیام اینارو جارو کنم انقدر هم داد نزن هم گلوی خودت درد می گیره هم گوش من وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت من هم با بیچارگی و زاری سرمو بین دو دستام گرفتم نمی دونم چقدر گذشته بود که صداش اومد ارسان-بیا بیرون شام گرفتم بیا بخور خیلی وقته چیزی نخوردی ضعف می کنی کاش به جای ضعف می مردم حالا باید چیکار کنم اصلا الان من و این عوضی چه نسبتی با هم داریم نکنه راستی راستی اسمش تو شناسنامم رفته باشه ولی ولی من که بله رو نگفتم از جام بلند شدم هنوز خورده شیشه های روی زمین جارو نشده بودن با دقت از روشون رد شدم و از اتاق بیرون اومدم نگاهی به دور و بر کردم یه خونه نقلی و مرتب نگام به اشپزخونه افتاد ارسان نشسته بود روی میز به سمتش رفتم پشت اپن اشپزخونه وایسادم نگاش به من افتاد ارسان-چیزی شده؟ -منو بدبخت کردی بعدا می گی چیزی شده دستی تو موهاش کشید ارسان-دوباره می خوای شروع کنی -نه حال و حوصله دعوا ندارم فقط فقط می خواستم بدونم ....بدونم اون روز تو محضر من که بله رو نگفتم پس نباید...نباید چیزی بینمون باشه ارسان-تو بله رو نگفتی ولی....ولی همه چیز تموم شد الان من و تو قانونا ......قانونا..... با عصبانیت گفتم:چی می گی تو مگه میشه چرا حالیت نیست من بله رو نگفتم ارسان-ببین فاصله من با تو زیاد نیست منم کر نیستم پس احتیاجی به داد زدن نیست جواب سوالتم برو از بابات و داداشت بگیر اپن رو دور زدم رفتم داخل اشپزخونه و جلوی میز ناهار خوری وایسادم ارسان-بشین غذاتو بخور با خونسردی تمام دستمو بردم سمت میزو هرچی روش بود و پرت کردم روی زمین صدای شکستن ظرف ها بلند شد با بهت بهم نگاه کرد ارسان -این کارا چیه می کنی مگه تقصیر منه که اینجوری باهام برخورد می کنی -ببخشید میشه بپرسم پس تقصیر کیه ؟ ارسان-تقصر هرکی باشه تقصیر من نیست -تو عوضی زنگ زدی فریاد زد ارسان-اره زنگ زدم چون اون ارتین بیشعور گوشیش خاموش بود گفتم شاید پیش تو باشه اره من زنگ زدم بهت ولی ازت نخواستم بیای کمکم تو خودت سرخود بلند شدی اومدی اونجا -اگه من نمی اومدم که الان زیر خاک بودی ارسان-می خواستی نیای -اره راست می گی اشتباه کردم باید می ذاشتم می مردی یه ادم کثافت مثل تو حق زندگی نداره تو اصلا به وجود اومدی برای بدبخت کردن دخترا اون از دوست دخترت که کشتیش اینم از من که همه چیزمو ازم گرفتی و بدبختم کردی به طرفم اومد عصبانی شده بود با خشم گفت:کی به تو درباره امی حرف ...اخ اخ اخ تیکه های ظروف چینی تو پاش رفته بود روی صندلی نشست و پاشو تو دستش گرفت ارسان-دلت خنک شد ببین پامو چیکار کردی برو اون جعبه ای رو که رو اپن گذاشتم بیار -به من چه؟ ارسان-به تو چه....مثل اینکه تو پامو اینطوری کردی -به من چه مگه به زور دستتو گرفتم و گفتم پاتو زار روی شیشه ها ارسان-بی انصاف همین چند ساعت پیش خودتم اینطوری شدی من پاتو پانسمان کردم -می خواستی نکنی ارسان-خیلی بی چشم و رویی -نه بی چشم رو تر از تو که جونتو نجات دادم اونوقت می گی می خواستی نیای ارسان-دوتاپام زخمی شده نمی تونم راه برم خواهش می کنم اون جعبه رو برام بیار با احتیاط از کنار خورده شیشه ها گذشتم و جعبه رو از روی اپن برداشتم گذاشتم روی میز جلوش ارسان-کمکم نمی کنی -بلد نیستم ارسان-چطور تنفس مصنوعی بلدی ولی پانسمان کردن بلد نیستی -به تو ربطی نداره خودش در جعبه رو باز کرد یکی از پاهاشو رو دیگری گذاشت مشغول دراوردن خورده شیشه ها شد ارسان-فکر می کنی اگه با من لج کنی داد بزنی موهامو بکشی بزنی تو گوشم همه چی حل میشه -نه ولی دلم خنک میشه ارسان-بهت نمی خورد انقدر بی انصاف باشی -می دونی بیشتر از هرچیزی چی اعصابمو خورد می کنه سرشو بلند کرد و منتظر جوابم شد -خونسردی بیش از حد جنابعالی ارسان-می گی چیکار کنم ؟ -یه کاری که این وضعیت تموم شه ارسان-کاری از دستم بر نمی یاد -نکنه جدی جدی می خوای زن و شوهر بشیم و زندگی کنیم ارسان-نه مگه دیوونه شدم زندگی مشترک اونم با اخلاق گند تو غیر ممکنه -بار اخرت باشه توهین می کنی ها ارسان-چطور تو هرچی از دهنت در می یاد میگی -من فرق دارم ارسان-چه فرقی اونوقت -تو زندگی منو خراب کردی ارسان-بالاخره یه روز می فهمن -اره البته اگه تااون موقع من تورو نکشته باشم ارسان-ببین خانم کوچولو صبر منم یه اندازه ای داره انقدر منو اذیت نکن ....ببین کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد بهتره یه مدت اروم و بی سر صدا مسالمت امیز با هم زندگی کنیم تاببینیم چی میشه -من باید ارتین حرف بزنم ارسان-دوستش داری؟ - اره خیلی زیاد ارسان-ولی فکر نکنم اون تورو خیلی دوست داشته باشه ادم کسی رو که دوست داره اینطوری متهم نمی کنه یا حداقل اگه متهم کرد اجازه دفاع از خودشو بهش می ده به نظر من که ارتین خیلی هم تورو دوست نداشته -نظرتو برای خودت نگه دار ارسان-من برادر خودمو می شناسم -میشه خفی شی ارسان-باز که بی ادب شدی تو -تو نه شما ارسان- خانم تو نه شما بهتره از فکرش بیای بیرون داره نامزد می کنه با ناباوری گفتم:تو از کجا می دونی!!!؟؟؟ ارسان-امروز انا بهم زنگ زد البته قایمکی چون بابا هرگونه ارتباط با منو قدغن کرده گفت امشب می خوان برن خواستگاری شیلا -باورم نمی شه غیر ممکنه اخه...اخه چرا انقدر زود !!!؟؟؟ ارسان-بهتره بری اینو از خودش بپرسی با عصبانیت به طرفش حمله کردم که با فریادش وسط راه موندم ارسان-نیا جلو دیوونه اینجا پر از خورده شیشه است اون یکی پاتم زخمی میشه برگشتم سرجام نشستم روی زمین دیگه چشمه اشکمم خشک شده بود اصلا حال گریه کردن هم نداشتم -پس من برای ارتین چی بودم ....این بود همه عشقش!!! ارسان پاشو پانسمان کرد در جعبه رو بست و با احتیاط از روی خورده شیشه ها رد شد و به طرفم اومد روبه روم نشست من و من می کرد می خواست چیزی بگه -هر خبری می خوای بدی بده دیگه پوستم کلفت شده تحمل شنیدن هرچیزی رو دارم بگو چی می خوای بگی؟؟؟ ارسان-ولش کن بزار بعدا بهت می گم بزار یه خورده سرحال تر شی بهت می گم فریاد زدم -بهت می گم بگو ارسان- خیلی خوب می گم چرا داد می زنی .....راستش از اینکه به خاطر جون من مستحق همچین تهمتی شدی عذاب وجدان گرفتم -حرف اصلیتو بزن....ببینم نکنه برای بابام اتفاقی افتاده؟؟؟ ارسان-اره یعنی نه نگران نباش..... -به خدا هم تورو می کشم هم خودمو بگو دیگه بابا طوریش شده ؟؟ چیزی نگفت یقه لباسشو گرفتم و با عصبانیت گفتم -بگو لعنتی ارسان-انا می گفت ...می گفت ....باباتو بهرام امشب دارن از ایران می رن با بهت گفتم:چی؟ ارسان-متاسفم ظرفیتم تکیل شد دیگه بس بود بدبختی ....سرمو محکم چندبار به دیوار کوبیدم صدای ارسان هر لحظه گنگ تر می شد (غزاله ....غزال… ) چشم که باز کردم خودمو بین کلی دستگاه دیدم نمی فهمیدم کجام نمی دونم چی شد که بعد از چند لحظه کلی دکتر و پرستار ریختن رو سرم دوباره پلکام روی هم افتاد (غزاله....غزال خانوم نمی خوای بیدار شی ....بلند شو دیگه تنبل ) به ارومی چشمامو باز کردم ارسان-بالاخره بیدار شدی با دیدن ارسان دوباره ذهنم فعال شد تک تک صحنه ها از روزی که اومدن ایران تا وقتی با ارسان بودم از جلوی چشمم گذشتن لحظه های اخر یه چیزی گفت گفت بابام چی شده ؟ هرچی به ذهنم فشار اوردم یادم نیومد چی بهم گفت می خواستم ازش بپرسم بابا چی شده ولی نتونستم تنها کلمه ای که روی زبونم اومد (بابا)بود چند لحظه ای بهم خیره شد من هم به صورتش نگاه کردم اثری از اون کبودی ها روی صورتش نبود ارسان-خوبی غزاله غزاله به چه جراتی اسممو صدا کرد چشمم به موهای روی شقیقه اش افتاد چند تار سفید توش خودنمایی می کرد این که موی سفید نداشت یعنی تو همین یه مدت اینطوری شده .....اصلا اصلا چند وقته من بیهوشم !!؟؟؟ ارسان-چیه اینطوری زل زدی به من تا حالا خوشکل ندیدی این چرا اینطوری شده ؟؟چرا اینطوری حرف میزنه؟؟ ارسان-خب تعریف کن ببینم اون بالا بالا ها چه خبر بود -م..ن ارسان-تو چی؟ نمی تونستم جملمو به زبون بیارم اشک تو چشمام جمع شد نمی تونستم این همه ناتوانی رو تحمل کنم با رفتن انا سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: